٭ (3)
آن سايه نوچ و چسبناک داشت تمام زندگي مان را مي بلعيد. شايد هم بلعيد. آنروزها هنوز بچه بوديم. جوگ هم بچه بود. شاميل را زياد نمي دانم ولي او هم حتما بچه بوده است. همه آدمها يا بچه بودند يا پدر و مادر بچه هاي ديگر. آنهايي که بچه نداشتند از نظر ما زياد هم داخل آدم نبودند. همسايه ها مي آمدند و مي رفتند ولي فقط آنهايي که بچه داشتند توي چشم ما بودند.
دکتر فيض يکي از آنها بود. هر روز عصر از سر کوچه که مي گذشت همه سلامش مي کرديم. حتي وقتي مرد هم ما متوجه نشديم. بعد از مرگش هم هر روز عصر مي ديديمش که سلانه سلانه مي آيد خانه و آنوقت بود که بازي را تعطيل مي کرديم که سلام کنيم. مرد محترمي بود. آنقدر محترم که فوتش هم تاثير چنداني روي حس احترام ما نگذاشت. آخر تنها دکتر محل بود. هر چند آنوقتها فرق پزشک و داروساز را نمي دانستم. يک دکتر ديگر هم داشتيم ولي چون رشته اش گياه شناسي بود پروفسور صدايش مي کردند. البته شايد هم دليلش اين نبود ولي مي دانم که استاد دانشگاه بود.
دکتر فيض که مرد، ما حتي از روي ديوار پايين هم نيامديم. البته بهتر است بگويم که من از ديوار پايين نيامدم چون نايب مدتي بود که از ديوار بالا نمي رفت. البته اگر ديوار خانه خودشان را در نظر نگيريم. چون نشستن زير درخت توت با ديد زدن زيب گولا خيلي فرق مي کرد. همانطور که مرگ دکتر فيض، با مرگ مادر بختيار خيلي فرق مي کرد. دکتر بچه نداشت يا اگر هم داشت ديگر بچه نبودند. ولي مادر بختيار بچه داشت. پسرش هم سن ما بود. دندانهاي موشي داشت و خيلي هم نحيف بود. پسر خوبي بود. از اين کردهاي مهاباد. مادرش را پاسدارها کشته بودند. ميني بوس را بستند به رگبار. آنهم فقط به اين خاطر که راننده اش کر بود. آنروزها توي کردستان هر کسي که کر بود مي کشتند. ما مادر بختيار را نديديم. وقتي از مهاباد فرار مي کردند ما دو سالمان بود. بختيار يک سالش بود. فکر مي کرديم مهاباد جز کردستان است. از دست عراقيها فرار مي کردند.
دکتر فيض را کسي نکشت. پايش روي سنگ توالت ليز خورد و لگنش شکست. بدون لگن هم که آدم نمي تواند زندگي کند. زنش هميشه مرا مي ترساند. پيرزنهاي لاغري که آرايش تند مي کنند، کابوسي بود که کنار روياي توت نشسته بود.
اصولا مرگ آنروزها تعريف خودش را داشت. مثل تابستان که معنايي جز توت مجنون نداشت و عشق که همان زيب گولا دختر همسايه عبد ويس ها بود. لغت نامه ام تازه داشت شکل مي گرفت. مرگ گلوله اي در پيشاني بيگناهي بود که بچه شير خواره داشت. بقيه انواعش را به رسميت نمي شناختيم. حتي احترام دکتر هم باعث نشد تخفيفي در حقش قائل شويم. هنوز عصرها مجبور بود پاکشان کل کوچه را طي کند تا به خانه برسد و شاهد بچه هاي بي ادبي باشد که توپشان هميشه توي حياط خانه اش مي افتاد. دکتر بعد از مرگش هم مجبور بود توپهاي ما را پس بدهد. ما هم در عوض بازي را متوقف مي کرديم که به پيرمرد خسته سلام کنيم.
ادامه دارد...
نوشته شده در ساعت 11:27 AM;
توسطSoroush