Saturday, June 19, 2004
Tuesday, June 01, 2004
Wednesday, May 26, 2004
Monday, May 24, 2004
Saturday, May 22, 2004
Thursday, May 20, 2004
٭ ادامه...
(9)
توي خانه ما کتاب زيادي نبود. فکر مي کردم توي جنگ از بين رفته باشند. من عاشق کتاب خواندن بودم اما نمي دانستم چه چيزهايي بايد بخوانم يا از کجا بايد بياورم. جوگ کتاب زياد داشت اما چيزهايي مي خواند که نمي بايست. فقط جنون خواندن داشت. هيچ کس نمي دانست بچه هاي سن ما چه چيزي بايد بخوانند. توي مدرسه جديد هم کسي خبر نداشت. آقاي مدير از کتاب خواندن بدش مي آمد. به نظرش اتلاف وقت مي آمد. هر کاري غير از درس خواندن از نظرش وقت تلف کردن بود. توي کتابخانه کوچک مدرسه فقط کتابهاي آيزاک آسيموف و مجله دانستنيها داشتيم.
مدرسه ما هم مثل همه مدرسه ها آموزش فله اي مي داد. نظام آموزشي با گله داري فرق چنداني نمي کرد. آقاي مدير چوپان بود. آقاي ناظم سگ گله. بچه ها هم از دم بز و گوسفند بودند. من و نايب هم که هميشه بز گر بوديم.
وقتي گوسفندي مي خواهد از گله جدا شود. وقتي گل برگهاي شبدري وحشي تحريکش مي کند يا دلش مي خواهد سر در پي پروانه آبي کوچکي رمه را رها کند و از روي جوي آب بپرد، آن وقت است که چوپان برمي آشوبد. سنگي مي اندازد، هشي مي کشد و با چرخاندن چوب دستش سعي مي کند بره را برگرداند. سگ را هم با سوتي خبر مي کند که راه بره بازيگوش را بگيرد. سگ بين بره و پروانه آبي مي ايستد و پارس مي کند. بره ها از صداي سگ مي ترسند. سگهاي چوپان با سگ زن دکتر فيض خيلي فرق مي کنند. در هر حال پروانه مي رود، بره سودايش را رها مي کند و دلشکسته باز مي گردد و سگ براي صاحبش دم تکان مي دهد و چوپان به خود مي بالد. چرخه اي که هميشه ادامه دارد تا اينکه بره ها و بزغاله ها تبديل به گوسفند ها و بزهاي بالغي مي شوند و ديگر خودشان جلوي بچه هاشان را مي گيرند که سر در پي بازي نگذارند. آنقدر بزرگ مي شوند که روزي چوپان آنها را به يکي از قصابي ها مي فروشد.
تربيت گله هميشه اينگونه است. مدير مي خواهد رمه را از شر گرگ حفظ کند. گرگي که اگر هم وجود داشته باشد باز هم خطر آرواره هايش بيشتر از چاقوي قصابي چوپان نيست. من بره نبودم. خودم را گوزن سفيدي با شاخهاي پيچ پيچ بلند مي ديدم. براي مدير همه گوسفند بودند.
اعتراضهاي يک بچه مدرسه اي هر قدر هم که خنده و پوزخند اوليا مدرسه را در پي داشته باشد باز هم احساس خطر را در آنها ايجاد مي کند. آقاي مديري هر بار که مرا مي ديد با پوزخند مي گفت ديگه چي شده؟ شکايتهاي مرا مي شنيد بعد حرفهاي تکراري و بي ربط هميشگي را تحويلم مي داد و مرا با خنده از دفتر بيرون مي کرد. حرفهايي که هيچ جايي براي اعتراض باقي نمي گذاشت چرا که مثل همه چيزهاي اين دنيا جعلي بود. آقاي مديري قلابي بود. استدلالهايش هم قلابي بود و من که احساس مي کردم خواسته هايم به سد عظيم دروغ خورده دست از پا درازتر باز مي گشتم. آقاي مديري مي خنديد اما ته دلش آنقدر کفري بود که دلش مي خواست اين موجود ناسازگار را با اردنگي از مدرسه بيرون بياندازد. با همه لبخندهايش کينه ام را به دل گرفته بود. هر بار که مي خواست درباره مساله اي حرف بزند به هر بهانه اي حرفهاي مرا به مسخره مي گرفت. آنها را با لحن جعلي و گاه با کلمات جعلي تکرار مي کرد و بچه ها را به خنده هاي قلابي وا مي داشت.
من دلم مي خواست کتابخانه مدرسه تويش پر از کتاب باشد. حتي پيشنهاد کردم که کتابهايم را به مدرسه هديه کنم. فکر مي کردم اگر همه همين کار را مي کردند کتابخانه پر از کتابهاي رنگ رنگ مي شد. غافل از اينکه هيچ کدام از بچه ها توي خانه هايشان کتاب غير درسي نداشتند.
به نظر آقاي مديري کتاب خواندن جلوي درس خواندن ما را مي گرفت. آخرش هم آنقدر به تنگ آمد که کتاب زندگي دايناسورها را از توي قفسه کتابخانه برداشت نشانم داد و گفت:
- اينو خوندي؟
- نه آقا!
- هر وقت همه کتابهاي اينجا رو خوندي بيا ما کتاب جديد مي خريم!
- ولي آخه اقا اين کتابها....
صبر نکرد حرفم تمام شود. سرش را پايين انداخت و در حاليکه پره هاي بيني اش را باد مي کرد و دستهاي درشتش را توي هوا به شکل تهديد آميزي تکان مي داد از کتابخانه بيرون رفت. دستهايي که مرا ياد آقاي تاريخي مي انداخت.
اين تنها کتابي بود که من از آن کتابخانه گرفتم. از دايناسورها بدم نمي آمد. احساس مي کردم همه چيزهاي دنيا يا منقرض شده اند يا خواهند شد. دلم مي خواست درمورد چيزهايي که ديگر وجود ندارند بخوانم. دلم مي خواست آقاي مدير و ناظمها هم همه با هم منقرض شوند و استخوانهايشان را توي موزه ها بگذارند. هرچند براي انقراض بعضي از چيزها اتفاقاتي قدرتمند تر از عصر يخبندان لازم است. ما توي عصر يخبنداني زندگي مي کرديم که خودش اين دايناسورهاي مدرن را توليد کرده بود. وقتي داستان دايناسورهاي مدير را براي شاميل تعريف کردم از خنده کبود شده بود. مخصوصا که آقاي مدير دراز و ديلاق بود.
مدرسه هاي ما براي ياد دادن ساخته نشده بود. شاميل مي گفت آنها را براي از ياد بردن ساخته اند. از ياد بردن تمام چيزهايي که ارزشي به زنده بودن مي داد. تا وقتي که جنگ بود تنها چيزي که ارزش داشت مرگ بود نه زندگي. توي مدرسه ها بهترين راه مردن را نشانمان مي دادند. بعدش هم که جنگ تمام شد تنها سعي داشتند راه زنده ماندن را يادمان دهند. گرچه من آنروزها فرق بين زنده ماني و زندگاني را نمي دانستم اما خاري گوشه دلم مي خليد که آزارم مي داد. مي دانستم که چيز ديگري بايد وجود داشته باشد. ميوه ممنوعي که پدر هم درباره اش حرف نمي زد.
آقاي مديري هر روز سر صف هاي بي معني نگاهمان مي داشت و بالاي منبر مي رفت. عاشق سخنراني هاي تکراري بود.
- شما بايد باعث سربلندي مملکت تون باشيد. وقتتون رو مثل بعضي ها سر چيزهاي پوچ و بي فايده تلف نکنيد. شما وظيفه اي به جز درس خوندن نداريد. بعضي هاتون ممکنه فکر کنيد که خيلي با بقيه فرق داريد و خيلي مي فهميد و بايد همه بر وفق مراد شما رفتار کنند. ولي اينو بدونيد که شما هيچ برتري ...
هميشه هم توي حرفهايش به عناصر اغتشاش طلب مدرسه که همه مي دانستند من ونايب هستيم چيزي مي پراند. حرفهايش آنقدر تلخ بود که چوب و فلک آقاي ساکتپور معلم دبستانمان در مقابلش نوازش بود. ما مثل درختاني مي مانديم که ريشه هايشان را بريده باشند و تنه را در مقوي ترين خاکها و درون گلخانه بپرورانند. ما آدمهاي قلمه اي بوديم. آدمهاي پيوندي. ريشه اي نداشتيم. ريشه را با تبر مي زدند. براي من که پاجوش توت مجنون بودم هميشه برق تيشه هاي باغبان مدرسه مثل تهديدي بالاي سرم بود.
آقاي مديري شيفته علم بود. بيشتر اينطور وانمود مي کرد. علم هم از نظرش فقط رياضي و علوم بود. ريشوي قد بلندي بود. شايد هم در مقابل ما قد بلند محسوب مي شد. به هر حال آدمها هر چيزي را با خودشان مي سنجند. وقتي ريشهايش را کوتاه مي کرد انگار مزاجش هم به هم ميريخت. عصبي و پاچه گير مي شد. فرداي روزي که سلماني مي رفت آنقدر سگ بود که هيچ کس نزديکش نمي شد. پره هاي دماغش را مدام باد مي کرد و با چشمهايي که هيچگاه با من مهربان نشد همه را توي حياط زير نظر داشت.
زنگهاي تفريح، گرگم به هوا و استپ آزاد ممنوع بود. ممنوعيت نوشته شده اي نبود. حتي قانون رک و راستي هم نبود که زير پا گذاشتنش به آدم حس خوبي بدهد. به طور ضمني قدغن بود. من و نايب که باني بازيهاي رنگ رنگ بوديم به نظر آقاي مدير ياغي و اصلاح ناپذير مي آمديم. مي آمد توي حياط نگاهي مي انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان مي داد. آمدنش کافي بود تا بازي تعطيل شود. هميشه کساني بودند که دم بجنبانند و بازي را ترک کنند. آخرش هم فقط من و نايب مي مانديم. آنروزي که کتاب آواي وحش را توي حياط مدرسه دستم ديد خشکش زد. با نگراني به بچه هايي که دور برم بودند نگاه کرد. انگار هر آن امکان دارد که آنها را آلوده کنم. خشمگين از غيضي که سعي مي کرد فرو بخورد ولي جوري که کسي متوجه نشود اشاره کرد:
- بيا توي دفتر
توي دفتر همه معلمها چپ چپ نگاهم مي کردند. کتاب را از روي ميز برداشت نشانم داد و با بي قيدي روي ميز انداخت. از بالاي عينکش نگاهم کرد و با لهجه اي، که حتي توي آن حالت ترس هم به خنده مي انداختم، پرسيد:
- اين چيه؟
هيچ وقت اسمم را ياد نمي گرفت. عادت داشت همه را به اسم کوچک صدا کند. اما اسم من خاطرش نمي ماند. عارش هم مي آمد که فاميلم را صدا کند. دلش مي خواست اصلا وجود نداشتم.
- کتابه آقا!
- ما توي اين مدرسه داريم روي شما سرمايه گذاري مي کنيم اونوقت وقتتو پاي اين مزخرفات تلف مي کني؟
- ولي آخه آقا کتاب خوبيه.
عاشق ماجراجويي بودم. عاشق تجربه هاي جديد. هرچقدر سخت تر و خطرناکتر بود بيشتر جذبم مي کرد. به مدير گفته بودم که کتاب خوبيست اما مي دانستم که دروغ مي گويم. براي مدير هم که همه کتابها بد بودند. بوگ آواي وحش دلم را به لرزه مي انداخت. آنهم نه به اين خاطر که وفادار و شکست ناپذير بود. بلکه نامش مرا ياد کتاب بوگ ژارگال مي انداخت. کتابي که هنوز هم يادم نمي آيد که واقعا خواندمش يا جايي از توهماتم سر بيرون کشيده است. سگ سورتمه هم نام قهرمان بوگ ژارگال بود. بوگ ژارگال هم داستان عشقي ناکام بود که فقط دردم مي آورد. هيچ حس ديگري درباره اش نداشتم. اگر آقاي مدير به حرفهايم توجه مي کرد هم نمي فهميد که دروغ مي گويم. هيچکدامشان داستان بوگ ژارگال و ماري زيبا را نشنيده بودند.
- من جلوي اون بازي بي محتوا رو گرفتم که زنگ هاي تفريح وقت ديگران رو تلف نکني. حالا نشستي کتاب مي خوني وقت خودت رو تلف مي کني؟
احساس گناه مي کردم. هيچ کدام از بچه ها کتاب نمي خواندند. هيچ کدام هم هر روز به بهانه اي توي دفتر بازخواست نمي شدند. چرا من بايد فرق مي کردم. همه آرزو مي کردند توي مدرسه ما درس بخوانند.
من بايد افتخار مي کردم که توي امتحان ورودي قبول شده بودم و الان به جاي رونويسي از کتاب حرفه، توي مدرسه جديدم با عزت و احترام جوري برنامه ريزي شده بودم که توي همه درسها از بقيه مدرسه ها جلوتر باشم.
اين جملات آخر را ناظم مدرسه گفت. به جز آن اظهار نظر مسخره درباره رونويسي کتاب حرفه که از ذهن خودم گذشته بود. ناظم عاشق گزاره هاي متظاهرانه اي بود که مدير را خوشحال مي کرد. احساس مي کردم هر آن امکان دارد معلمها هم به کمکشان بيايند و سرکوفتم کنند. بوگ از توي کتاب بيروي آمده بود و دور تا دورش را گرگها گرفته بودند. دلم مي خواست سورتمه سنگين را از يخ بيرون بکشم و فرار کنم. من بچه شري نبودم. اما هميشه انگار خلاف جريان آب شنا مي کردم. توي مدرسه ها دوست داشتند همه بچه ها شبيه هم باشند. اما کسي که با درخت توت مجنون حرف بزند نمي تواند شبيه بقيه باشد....
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 4:20 AM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
٭ ادامه...
(8)
آنروزها فکر مي کردم مجنون اسم واقعي اش مجنون است. همانطور که اسم واقعي بختيار، بختيار بود. نمي فهميدم که چرا اسم آدمي را بايد بگذارند ديوانه و بچه اي که مادر ندارد چطور ميتواند خوشبخت شود. بچه اي که بعد از دعوايي که با نايب کرد ديگر با ما بازي نکرد. يکي دو سال بعد هم از کوچه ما اسباب کشيدند و رفتند و من هميشه فکر مي کردم که موقعي که مادرش تير خورده کمر او شکسته.
من عاشق زيب گولا نشده بودم. چون باز هم نايب زودتر از من اينکار را کرد. همانطور که زودتر از من ديوار را بالا مي رفت. اما اين بار من دنبالش از همان ديوار بالا نرفتم. از ديوار حياط خودمان بالا رفتم. درخت توت هم مثل من عاشق بود. اما نه عاشق زيب گولا. دخترک آنقدر چشمهاي درشتش سياه بود که خال روي گونه اش دو برابر به چشم می آمد. من فکر مي کردم که توت هنوز عاشق ليلي باشد. من هم عاشق ليلي شدم. هر چند نمي دانستم کار درستي است که دو نفر عاشق يک نفر بشوند يا نه. توي دايره المعارف من زيب گولا خود کلمه عشق بود. زيب گولا خطرناک بود. عشق هم خطرناک بود. هر دوشان همه چيز آدم را مي گرفتند. زيب گولا، نايب و خانه آفريقايي را گرفته بود و عشق خيلي چيزهاي ديگر را. عقل قيس يکي از آنها بود.
نامش قيس بود. معلم فارسي اسمش را سر کلاس گفت. من قيسي خيلي دوست داشتم ولي از اينکه نام مجنون، مجنون نبوده دلم رنجيد. از چيزهاي قلابي بدم مي آمد. به اسم بختيار هم شک کردم. همانطور که به خوشبختي اش شک داشتم. شکم وقتي بيشتر شد که فهميدم اسم واقعي يکي ديگر از کردهاي محل هم بختيار است. آن هم پسري که ما هِرِش صدايش مي کرديم. اول راهنمایی بودم. جوگ فاوست گوته را هم تمام کرده بود و شاميل هيچ چيزي از گذشته تعريف نکرده است. شايد در گذشته اش چيزهايي نامفهوم تر از توت مجنون باشد. چند سال بعدش هنوز هم تلفظ صحيح فاوست را بلد نبودم. آن را با کسر واو مي خواندم و تا سالها نمي دانستم کردها چرا آنقدر نام بچه هاشان را بختيار مي گذارند. انگار نه انگار که نامها، آن چيزهايي است که بيشتر از همه آرزو داشته ايم.
معلم فارسی مان آدم عجیبی بود. حرفه و فن هم درس میداد. مشاور مدرسه هم بود. هر کاری که از نظر مدیر بی اهمیت بود به آقای تاریخی می سپردند. اولین روز کلاس حرفه، وسط کلاس ایستاد، کمر شلوارش را بالا کشید و پرسید:
- کدومتون از همه قوی تره؟
بچه ها همگی فریاد زدند سیاوش کاووسی.
- کجاس؟
کاووسی بلند شد و ایستاد. قدش بلند بود و جوری سرخ شده بود که کله گرد تراشیده اش مرا یاد گوجه فرنگی های آخر تابستان می انداخت. آقای تاریخی به کاووسی اشاره کرد و کاووسی با گردن خمیده نزدیک شد. یک قدمی آقای تاریخی که رسید صدای مهیبی توی کلاس پیچید. انگار همه را برق گرفته بود. دست های سنگین و کشیده آقای تاریخی با چنان شدتی پشت سر هم توی سر و صورت کاووسی می خورد که نفس همه بند آمده بود. کاووسی حتی فرصت نکرد دستش را برای دفاع بلند کند. سرش با هر ضربه معلم به سویی می رفت و تمام سر و کله اش سرخ سرخ شده بود. اینبار نه از خجالت.
آقای تاریخی بعد از کشیده هایی که نثار سیاوش کرد هلش داد که برود بشیند و رو به ما گفت: این هم قلدرترینتون. اگر جرات دارید سر کلاس من خوشمزگی کنید. بعد بیست صفحه از کتاب را داد یکی از بچه ها از رو خواند و کلاس که تمام شد. وسط کلاس ایستاد. پاهایش را از هم باز کرد و گفت: "برای هفته دیگه یک بار از روی این بیست صفحه می نویسید. همه شکلها رو هم بکشید." کاووسی تمام ساعت کلاس سرش را روی میز گذاشته بود و گریه می کرد. آن وقتها هنوز چیزی از سوگ سیاوش نمی دانستم. به هر حال هیچ کس هم برای سیاوش کلاس ما سوگواری نکرد. وانگهی آقای تاریخی هم که سر سیاوش را نبریده بود!
من و نایب یک هفته بعد از آن مدرسه رفتیم و دیگر نه اسمی از تاریخی شنیدیم و نه از کاووسی. هیچ وقت هم از روی کتاب ننوشتیم. آنروزها برای اولین بار فهمیدم که دشمن بالقوه را قبل از اینکه به فعلیت برسد نابود می کنند. آقای تاریخی توی آن هفته غیر از زهر چشم گرفتن از ما، اسم مجنون را هم یادمان داد.
ادامه دارد...
نوشته شده در ساعت 12:56 PM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
٭ (7)
ادامه...
بيد بار نمي دهد. سايه اش آبشار مي شود روي زمين، ولي ميوه اي ندارد. توي محل ما بيد نبود. نايب مي گفت توي خانه دکتر فيض يکي هست اما من نديده بودم. از سگ مي ترسيدم. به هر حال ندیدن، بر خلاف آنچه یاد بچه ها می دادند، دلیل بر نبودن نیست. توت سفيد هم يکي بيشتر نبود. توي پياده رو بود. کنار ديوار یکی از خانه هاي جنوبي. از روي شاخه هايش مي شد رفت بالاي پشت بام. اين خاصيتش را بيشتر از ميوهاي لهيده اش دوست داشتم. شاتوت هم فقط توي حياط خانه مملي بود. مملي اينها توي استخرشان ماهي هاي قرمز داشتند و يک ماهي سياه چشم تلسکوپي. ماهی چشمهایش ورقلمبیده بود و سه دم ابریشمین داشت. حياطشان از سايه انبوه درختها تاريک بود و ماهي چشم تلسکوپي آنقدر جذاب بود که ما سراغ شاتوتها نمي رفتيم. خانه مملي هم کم رفته بودم. از من بزرگتر بود و يک خواهر داشت که هميشه روسري مي زد. توت مجنون هم فقط ما داشتيم. توي محل ما از هر چيزي فقط يکي بود. بيد، توت سفيد، شاتوت، توت مجنون، نايب، ماهي چشم تلسکوپي، زيب گولا و بختيار.
من فکر مي کردم توت مجنون پيوندي باشد. فکر مي کردم بابا توت را با بيد پيوند زده. خيلي چيزها را پيوند مي زد. صفت مجنون را هم هنوز نمي دانستم از کجا آمده. فکر مي کردم اسمي باشد که پدر به درخت داده است. هيچ کس ديگري اين اسم را نشنيده بود. مجنون يعني ديوانه. اين را پدر گفته بود. همان روزي که گفت بختيار يعني خوشبخت و من پاک گيج شدم. داستان ليلي و مجنون را هم همان روز برايم تعريف کرد و من هر چقدر سعي کردم هم نفهميدم آن مرد عرب چه ربطي با درخت بيد يا توت خانه ما دارد. اما اسم ليلي هميشه يادم ماند. ليلي خوشگل نبود. زيب گولا هم نبود. شايد ليلي هم خالي گوشه لبش داشته باشد.
من از خال بدم مي آمد. دوست داشتم سفيدي پاک پاک باشد. بعدها فهميدم که به اينطور آدمها مي گويند ايده آليست. چيزهاي ديگري هم فهميدم. مثل اين نکته که اکثر مردم دوست دارند روي صفحه سفيد سفيد، حتما نقطه سياهي باشد و اينکه به اين آدمها مي گويند واقع گرا. من آنوقتها نفهميدم چرا مجنون عاشق دختر زشتي شده است. بعدها هم نفهميدم. ولي مي دانستم دليلش اين نبوده که ليلي با او لي لي باز نکرده است. دليلش هر چه که بوده من سر در نياوردم. به هر حال یکروز شاميل گفت: آدم هميشه دلايل را فراموش مي کند. فکر کنم اين جمله را توي کتابي خوانده بود. پس شاميل هم چيزهايي مي خواند! هر چند من هنوز هم فکر مي کنم نيازي به اين کار نداشت.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 1:02 PM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
٭ (6)
ادامه...
زيب گولا خوشگل نبود. موهاي لخت بلند و مشکي داشت و يک خال همان رنگي کنار لبش. ما داشتيم بزرگ مي شديم. جوگ بينوايان و خرمگس مي خواند و من کتابهاي تن تن و ژول ورن. شاميل هم فکر نکنم نيازي به کتاب خواندن داشته باشد. بعد از ظهرها هنوز فوتبال بود. شبها قايم باشک و ظهر ها من زير درخت بودم. شايد هم چون هيچ وقت تيله نداشتم. نمي دانم چقدر بزرگ شده بوديم. آنقدري نبود که آدم خرمگس بخواند آنقدري هم کوچک نبوديم که فرق زيب گولا را با دخترهاي ديگر نفهميم. تا دو سال قبلش با بقيه دختر ها لي لي بازي مي کرديم. زيب گولا وقتي آمد که ديگر دخترها با پسرها بازي نمي کردند.
لی لی هر چقدر هم بازی دخترانه ای باشد باز پسر بچه ها را به خود می خواند. صبحها راحت می شد از این بازی ها کرد. هر بار که یک پایی می رفتی، می جهیدی، سنگ را بر می داشتی و بر می گشتی دخترها تشویقت می کردند و کلی ذوق می کردی. بازی کردن با یک دختر فایده اش این است که هیچ کدام از بردن آن یکی آزرده نمی شوید. حالا در هر سنی باشید و هر بازی ای که باشد، فرقی نمی کند. وقتی با دختری بازی می کنی هر دو یا برنده اید یا بازنده. مگر اینکه جر بزنی یا بخواهی خودت را فریب دهی. اما بساط لی لی های مختلط کم کم بر چیده شد. مردم کم کم باور می کردند که اختلاط در هر رده سنی و به هر مفهومی که باشد غلط است. برای ما بچه ها عللی که پشت هر معلولی بود اهمیت نداشت. خود حادثه بود که سریعا پررنگ می شد. توی عالم بچگی خودمان را با همه چیز وفق می دادیم. دخترها دیگر با ما بازی نمی کردند. ما هم یاد می گرفتیم که لی لی های گچی شان را با شلنگ آب بشوییم و پاک کنیم. دخترهای قدیمی فقط دشمنهایی جدیدی بودند که هیچ جذابیتی نداشتند. دشمنی که زمانی توی خانه ای عروسکی، نقش شوهرش را بازی کرده ای، نمی تواند احساسی در تو ایجاد کند. حال چه این احساس کینه باشد چه نگرانی. زیب گولا اما فرق می کرد. موجودی کشف نشده بود. دختر مغروری هم بود. زیب گولا توي لغت نامه تصويري بچه هاي محل، جايگزين کلمه تازه اي شد. کلمه اي که فقط من بلدش بودم و ديگران تنها تصويرش را داشتند. تنها ما بوديم که توي خانه توت مجنون داشتيم!
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 1:21 PM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
٭ ادامه
(5)
از وقتی نایب نیامد، درخت توت تعريفش عوض شد. شايد هم معناي ظهر تابستان تغيير کرده بود. تنها از ديوار بالا رفتن خيلي سخت بود، اما نه سخت تر از تنها نشستن زير درخت. آنروزها شير و گوریل و زرافه نبود که بالاي ديوار مي آمد. فکر بختيار و زيب گولا بود که سايه زير ديوار را با من شريک مي شد. به جای خیال بافی های جنگلهای آمازون، که به طرز مشکوکی خانه آفریقایی ما در آنجا بود، در سکوت روی دیوار لم می دادم و به نوشته هایی خیره می شدم که روی کره چشمم به زبان غریبی نوشته شده بود و انگار حرکت می کردند. از پلک بالایی نازل می شدند زیر پلک پایینی. فکر می کردم آیات یا چیزی شبیه آن باشند. به آسمان که خیره می شدم، تمرکز چشمانم که از بین می رفت، می دیدمشان که مثل باران فرو می ریزند. توی آنها غرق می شدم و با فکر بختیار از آن تو بیرون می آمدم. همان سالها هم خوب می دانستم که آمازون توی آفریقا نیست.
بختيار کم حرف و ضعيف بود. وقتي هم دعوا مي شد، گازهاي بدي مي گرفت. دندانهاي ريز و نوک تيزش همیشه برق میزد. فقط هم يکبار گريه کرد. جوري پاي نايب را گاز گرفت که دعوا را ول کرد و در رفت. بعدش هم بختيار نشست کنار خيابان و زار زار گريه کرد. آنروز بالاي ديوار که رفتم يک دل سير گريه کردم. فکر مي کردم ياد مادرش افتاده باشد. بختیار را می دیدم که زیر جثه درشت نایب، مثل گوسفند قربانی دست و پا می زد و نایب که سعی می کرد با خشم متکبرانه ای صورت او را به زمین بمالد. وقتی دندانهایش را نومیدانه توی ساق پایش فرو کرد که، از بی هوایی کبود شده بود. آخرش هم صدای هق هق خفه اش، که شبیه گریه هیچ بچه ای نبود، چنان فضا را سنگین کرد که حتی غروب جمعه ها نیز در برابرش رنگ می باخت.
مادرش که تير خورد بختيار توي بغلش بود. پاسدارها ايست دادند و راننده ناشنوا نشنيد. صداي گلولهايي که از کنار جاده آتش مي شد را هم نشنيد. تنها چيزي که فهميد، آشوب مسافران بود و شيشه جلو که خرد شد. گلوله ای که مادر را کشت خراشی روی صورت بختیار انداخته بود. اينها را يکي براي مادرم تعریف کرد. بختيار اصلا حرف نمي زد. مادرم هم به من گفت. همانروزی که با بختيار دعوا کرده بودم. مادر مي گفت کسي که مادرش بميرد کمرش مي شکند. من فکر ميکردم کمر بختيار شکسته است و ديگر تا وقتي همسايه مان بود با او دعوا نکردم.
آنروزها پاسخ خیلی چیزها را توی همان کلمات شناور می جستم. انگار سنگینی هق هق های بختیار، ناشنوایی راننده مینی بوس، سکوت موقر زیب گولا و غیبت نایب، همه و همه جوری آن تو توجیه می شد.
خواندن نوشته ها کار سختی بود. مخصوصا برای بچه ای که سواد خواندن نداشت. هر چند رشد لجام گسیخته، بسیاری از کلمات را خیلی پیش از دبستان برایم آشنا کرده بود، اما کافی نبود. کلمات واضحی که پیش تر ها روی غشا نازکی انگار، با آب پیاز روی قرنیه چشمم نوشته شده بود، روز به روز محو تر می شد. از روز اول مدرسه شروع به کمرنگ شدن کردند و زمانی که خواندن تمام حروف را یاد گرفته بودم ومهمتر از آن، زمانی که در پی یافتن پاسخی آنها را کندوکاو می کردم، کاملا ناخوانا شدند. بعدها حتی وجودشان را نیزفراموش کردم. شاید اگر شامیل آنها را نمی دید، دیگر هیچ وقت به یاد باران واژه های نا مفهوم نمی افتادم.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 12:32 PM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
٭ (4)
ادامه
چند روز بعد از مرگ دکتر، سر و کله سگ سفید پیدا شد. یک توله دراز و پاکوتاه. گاهی فکر می کنم ترس من از سگ، ترسی که انگار هیچ حد و نهایتی نداشت، از آنجا آغاز شد. کله اش مرا یاد نقش دیوار مقبره فرعون می انداخت. انگار یکی از همان موجوداتی بود که مردگان را به وادی مرگ بدرقه می کرد. دکتر فیض فرعون نبود. هیچ دلیلی هم نداشت که بخواهد از سرزمین مرده ها برگردد چون هیچ وقت درست و حسابی به آنجا نرفته بود. اما احتمالش بود که سگ را خانم فیض برای همین آورده باشد. مملی که اینطور فکر می کرد. ماهی چشم تلسکوپی حوضشان به اندازه ای عجیب و غریب بود که حرفها و داستانهایش را همیشه باور می کردیم. توی زیرزمین خانه شان، که ما هیچ وقت جرات نکردیم حتی پایمان را تویش بگذاریم، پر از جن بود. هوا که تاریک می شد پشت شمشادهایشان می نشستیم و داستانهایش مو بر تنمان سیخ می کرد. مورد دکتر فیض یکی از آنها بود.
عصرها خانم فیض سگ را بر می داشت و از خانه بیرون می زد. سگ با صدای زیری مدام پارس می کرد و تفریحش این بود که دنبال دوچرخه ها بدود. این کارها توی محل ما سابقه نداشت. منظورم نگه داشتن سگ توی خانه بود. بزرگترها مدام غر و غر می کردند. خوب نبود آدم تا شوهرش می میرد یک سگ بردارد بیاورد خانه. اما من فقط می ترسیدم. زن دکتر به مادرم گفته بود سگ جای دخترش است. مادرم می گفت: پیرزن بیچاره دیوانه شده و من تعجب می کردم که چرا بزرگترها چیزهای بدیهی را آنقدر دیر می فهمند.
دکتر همیشه چند قدم عقب تر از زنش راه می رفت. انگار زنش با طناب یا چیزی شبیه قلاده ای نامرئی می کشیدش. بدجوری از او می ترسید. همه از آن زن می ترسیدیم. اخمو بود و هیچ وقت جواب سلاممان را نمی داد. توپ هایمان هم اگر می افتاد توی خانه، پس نمی داد. باید صبر می کردیم که دکتر از داروخانه برگردد. بعد از اینکه دکتر مرد، توپهامان همیشه سوراخهای ریزی بر می داشت. مگر دکتر سر بزنگاه بر می گشت و سگ را دک می کرد. وقتی که دکتر می آمد، سگ هم ناپدید می شد. معلوم نبود کجا قایم می شود. ما فکر می کردیم زن دکتر او را با وردی تبدیل به سگ کرده است و شبها دوباره به حال اول برش می گرداند. از آن جادوگر همه چیز بر می آمد. نایب می گفت توی آن خانه همه مرده اند. حتی زن دکتر. ما می دانستیم که دکتر مرده. اما مرگش فرقی به حال ما نمی کرد. چیزی که نگران کننده بود مردن زنش بود. موجودی که زنده اش انقدر مهیب بود معلوم نبود بعد از مرگ چه هیولایی می شد. با این حال انگار هیچ کدام از اینها خاطر بزرگترها را مشوش نمی کرد. ذهن همه شان دنبال سگ بود.
دکتر علاقه ای به ما نداشت اما طبیعت حرف شنوایش باعث می شد کاری که از او می خواستیم انجام دهد. ما هم آن جثه چاق و کوتاه را که نقطه مقابل سگ لاغر و کشیده بود، به عنوان یک همسایه پیر و محترم پذیرفتیم. پیرمردی که هر روز عصر با کلاه شاپوی رنگ و رو رفته و کت شلوار ماشی رنگش، از نبش کوچه ظاهر می شد و باعث می شد تجسد سگی اش دست از آزار ما بردارد. مزاحمتهای سگ کاری کرد که آرزوی دیدن دکتر را می کردیم. دکتر که از سر کوچه می آمد دیگر نه خبری از سگ بود و نه از زن. آرام داخل خانه می شد و بعد ما زنگ می زدیم و دستی که معلوم نبود متعلق به چه کسی است توپ را از بالای دیوار توی کوچه پرتاب می کرد. سگ هم هرجایی که بود صدایش قطع می شد. سگی که دندانهایش شبیه دندانهای بختیار بود.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 3:12 PM;
توسطSoroush
|
٭ (3)
آن سايه نوچ و چسبناک داشت تمام زندگي مان را مي بلعيد. شايد هم بلعيد. آنروزها هنوز بچه بوديم. جوگ هم بچه بود. شاميل را زياد نمي دانم ولي او هم حتما بچه بوده است. همه آدمها يا بچه بودند يا پدر و مادر بچه هاي ديگر. آنهايي که بچه نداشتند از نظر ما زياد هم داخل آدم نبودند. همسايه ها مي آمدند و مي رفتند ولي فقط آنهايي که بچه داشتند توي چشم ما بودند.
دکتر فيض يکي از آنها بود. هر روز عصر از سر کوچه که مي گذشت همه سلامش مي کرديم. حتي وقتي مرد هم ما متوجه نشديم. بعد از مرگش هم هر روز عصر مي ديديمش که سلانه سلانه مي آيد خانه و آنوقت بود که بازي را تعطيل مي کرديم که سلام کنيم. مرد محترمي بود. آنقدر محترم که فوتش هم تاثير چنداني روي حس احترام ما نگذاشت. آخر تنها دکتر محل بود. هر چند آنوقتها فرق پزشک و داروساز را نمي دانستم. يک دکتر ديگر هم داشتيم ولي چون رشته اش گياه شناسي بود پروفسور صدايش مي کردند. البته شايد هم دليلش اين نبود ولي مي دانم که استاد دانشگاه بود.
دکتر فيض که مرد، ما حتي از روي ديوار پايين هم نيامديم. البته بهتر است بگويم که من از ديوار پايين نيامدم چون نايب مدتي بود که از ديوار بالا نمي رفت. البته اگر ديوار خانه خودشان را در نظر نگيريم. چون نشستن زير درخت توت با ديد زدن زيب گولا خيلي فرق مي کرد. همانطور که مرگ دکتر فيض، با مرگ مادر بختيار خيلي فرق مي کرد. دکتر بچه نداشت يا اگر هم داشت ديگر بچه نبودند. ولي مادر بختيار بچه داشت. پسرش هم سن ما بود. دندانهاي موشي داشت و خيلي هم نحيف بود. پسر خوبي بود. از اين کردهاي مهاباد. مادرش را پاسدارها کشته بودند. ميني بوس را بستند به رگبار. آنهم فقط به اين خاطر که راننده اش کر بود. آنروزها توي کردستان هر کسي که کر بود مي کشتند. ما مادر بختيار را نديديم. وقتي از مهاباد فرار مي کردند ما دو سالمان بود. بختيار يک سالش بود. فکر مي کرديم مهاباد جز کردستان است. از دست عراقيها فرار مي کردند.
دکتر فيض را کسي نکشت. پايش روي سنگ توالت ليز خورد و لگنش شکست. بدون لگن هم که آدم نمي تواند زندگي کند. زنش هميشه مرا مي ترساند. پيرزنهاي لاغري که آرايش تند مي کنند، کابوسي بود که کنار روياي توت نشسته بود.
اصولا مرگ آنروزها تعريف خودش را داشت. مثل تابستان که معنايي جز توت مجنون نداشت و عشق که همان زيب گولا دختر همسايه عبد ويس ها بود. لغت نامه ام تازه داشت شکل مي گرفت. مرگ گلوله اي در پيشاني بيگناهي بود که بچه شير خواره داشت. بقيه انواعش را به رسميت نمي شناختيم. حتي احترام دکتر هم باعث نشد تخفيفي در حقش قائل شويم. هنوز عصرها مجبور بود پاکشان کل کوچه را طي کند تا به خانه برسد و شاهد بچه هاي بي ادبي باشد که توپشان هميشه توي حياط خانه اش مي افتاد. دکتر بعد از مرگش هم مجبور بود توپهاي ما را پس بدهد. ما هم در عوض بازي را متوقف مي کرديم که به پيرمرد خسته سلام کنيم.
ادامه دارد...
نوشته شده در ساعت 11:27 AM;
توسطSoroush
|
٭ (2)
تابستانها را انگار براي پسر بچه ها ساخته اند. مخصوصا که خانه آفريقايي داشته باشي و لکه هاي بنفش روي لباست جيغ مادر را در نياورد. آنوقت است که ديگر سطح زبر ديوار و خراشهاي کف پا، خدشه اي بر خوشي هايت ايجاد نمي کند. اما همين وسوسه هاست که خطر ناک است. اسم سيمان تگري را همان وقت ياد مي گيري و سيمان تگري هم مثل توت مجنون دليل ديگري براي تنهايي مي شود. انگار هيچ کس اين اسم به گوشش نخورده! مثل خانه آفريقايي، که آنهم براي هيچ کس مفهومي ندارد.
وسوسه دانستن چيزهايي را که ديگران نمي دانند آنقدر قوي است که خطر تنهايي را به جان مي خري. حتي اگر بداني که بعدها هيچ کدام از اين دانسته هايت چه توت مجنون پيري باشد و چه نوع کميابي از سيمان تگري و چه خانه آفريقايي بالاي ديوار، نمي تواند تنهايي ات را پر کند. اصلا اگر دليلي براي پر کردن تنهايي وجود داشته باشد. اگر قاطي همه چيزهاي پرتي که ياد مي گرفتي اين را هم ياد مي گرفتي که هر چيز خالي را لزوما نبايد پر کرد، مشکلي پيدا نمي شد. ولي اين چيزي نيست که آدم به اين سادگي ياد بگيرد. چون همين پر کردن چيزهاي خالي است که باعث مي شود نسل بشر باقي بماند! شاميل بعدها اظهار کرد: طبيعت چيزهاي خالي را بر نمي تابد. حتي ذهني که خالي مي شود سريعا پر از فکرهاي پرت و پلايي مي شود که هيچ کدام مال تو نيست. اما هنوز زود است که به اين چيزها فکر کنيم. زماني که اين روايت دارد اتفاق مي افتد هنوز شاميل را نديده اي و هيچ معلوم هم نيست که شاميل آن موقع اين قانون را آموخته باشد.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 11:24 AM;
توسطSoroush
|
٭ (1)
آدم وقتي توي حياط خانه اش يکي از آن توت هاي مجنون باشد، آدم تنهايي مي شود. اين از همان نکاتي است که توي هيچ کتاب روانشناسي نمی توانید پيدا کنید.
وقتي يکي از آن توتهاي مجنون داشته باشيد که کنار ديوار حیات لمیده باشد و دو تا از آن چتريهاي سبز بي عيب و نقص داشته باشد و هر سال کلي بار بدهد، خيلي بعيد است که آدم سالمي بار بياييد.
توت ما دو تا چتري داشت. يکيشان مماس با لبه بالاي ديوار حياط بود و ديگري را يک متر بالاتر جوري باز مي کرد که سايه اش روي همان لبه ديوار باشد. روي ديوار که مي رفتي، زير پايت نيم کره اي سبز بود و بالاي سرت هم چتري از برگ. چتر هميشه باز بود ولي من فکر مي کردم که بالاي ديوار که مي روم، درخت آنرا براي من باز مي کند.
اگر هنوز متوجه نشديد توت مجنون چه موجودي است بيخود زور نزنيد چون هيچ وقت ديگر هم نخواهيد فهميد و دقيقا به همين علت است که آدمي که زير سايه يک توت مجنون بزرگ شده باشد، آدم تنهايي است. اين آدم وقتي مي خواهد از خاطرات گذشته اش تعريف کند، يعني همان کاري که همه براي صميمي شدن انجام مي دهند، نا خود آگاه اسم توت مجنون از دهانش مي پرد و آن وقت است که طرفش رشته کلام را مي برد که بپرسد: توت مجنون ديگه چيه؟
- يعني چي چيه؟ خوب درخته.
- منظورت بيد مجنونه؟
- نه! بيد نه! توت! همين توت سياهها.
- شاتوت؟
- نه همين چتريها.
بعد مجبور مي شود يک نطق اساسي گياه شناختي براي طرف انجام دهد و يارو هم خوب معلوم است ديگر، حوصله اش سر مي رود و اين دوستي تازه هيچ وقت به صميميت نمي رسد.
من و نايب عبد ويس زير يکي از همين درختها بزرگ شديم. باقي بچه ها توي کوچه يا تيله بازي مي کردند و يا از بزرگترها فحشهاي ناموسي ياد مي گرفتند. ما توي حياط توتهاي بنفش رنگ را از درخت مي چيديم و صورتهايمان را رنگ مي کرديم. آن وقت حيوانات باغ وحشمان را، که بابا مي گفت خارجي هستند، بر مي داشتيم و از ديوار بالا مي رفتيم. نايب با چالاکي و من با هزار جان کندن.
بالا رفتن از ديوار از همان کارهايي است که بايد در طالع کسي نوشته شده باشد. وگرنه هر بچه اي، هر چقدر هم که چشمهايش برق بزند، لزوما نمي تواند ديوار را بگيرد و راست راست بالا برود. نايب مي جهيد بالاي ديواري که دو برابر ما قد داشت. بعد من مي پريدم و او دستم را مي گرفت. پاهايم هميشه زخم مي شد.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 11:12 AM;
توسطSoroush
|
.......................................................................................
|