توت مجنونتوت مجنون

 




 

 


آرشيو

فرستادن نظرات


 

 

[Powered by Blogger]

 

 

 

 

Saturday, May 22, 2004

٭

ادامه
(5)

از وقتی نایب نیامد، درخت توت تعريفش عوض شد. شايد هم معناي ظهر تابستان تغيير کرده بود. تنها از ديوار بالا رفتن خيلي سخت بود، اما نه سخت تر از تنها نشستن زير درخت. آنروزها شير و گوریل و زرافه نبود که بالاي ديوار مي آمد. فکر بختيار و زيب گولا بود که سايه زير ديوار را با من شريک مي شد. به جای خیال بافی های جنگلهای آمازون، که به طرز مشکوکی خانه آفریقایی ما در آنجا بود، در سکوت روی دیوار لم می دادم و به نوشته هایی خیره می شدم که روی کره چشمم به زبان غریبی نوشته شده بود و انگار حرکت می کردند. از پلک بالایی نازل می شدند زیر پلک پایینی. فکر می کردم آیات یا چیزی شبیه آن باشند. به آسمان که خیره می شدم، تمرکز چشمانم که از بین می رفت، می دیدمشان که مثل باران فرو می ریزند. توی آنها غرق می شدم و با فکر بختیار از آن تو بیرون می آمدم. همان سالها هم خوب می دانستم که آمازون توی آفریقا نیست.
بختيار کم حرف و ضعيف بود. وقتي هم دعوا مي شد، گازهاي بدي مي گرفت. دندانهاي ريز و نوک تيزش همیشه برق میزد. فقط هم يکبار گريه کرد. جوري پاي نايب را گاز گرفت که دعوا را ول کرد و در رفت. بعدش هم بختيار نشست کنار خيابان و زار زار گريه کرد. آنروز بالاي ديوار که رفتم يک دل سير گريه کردم. فکر مي کردم ياد مادرش افتاده باشد. بختیار را می دیدم که زیر جثه درشت نایب، مثل گوسفند قربانی دست و پا می زد و نایب که سعی می کرد با خشم متکبرانه ای صورت او را به زمین بمالد. وقتی دندانهایش را نومیدانه توی ساق پایش فرو کرد که، از بی هوایی کبود شده بود. آخرش هم صدای هق هق خفه اش، که شبیه گریه هیچ بچه ای نبود، چنان فضا را سنگین کرد که حتی غروب جمعه ها نیز در برابرش رنگ می باخت.
مادرش که تير خورد بختيار توي بغلش بود. پاسدارها ايست دادند و راننده ناشنوا نشنيد. صداي گلولهايي که از کنار جاده آتش مي شد را هم نشنيد. تنها چيزي که فهميد، آشوب مسافران بود و شيشه جلو که خرد شد. گلوله ای که مادر را کشت خراشی روی صورت بختیار انداخته بود. اينها را يکي براي مادرم تعریف کرد. بختيار اصلا حرف نمي زد. مادرم هم به من گفت. همانروزی که با بختيار دعوا کرده بودم. مادر مي گفت کسي که مادرش بميرد کمرش مي شکند. من فکر ميکردم کمر بختيار شکسته است و ديگر تا وقتي همسايه مان بود با او دعوا نکردم.
آنروزها پاسخ خیلی چیزها را توی همان کلمات شناور می جستم. انگار سنگینی هق هق های بختیار، ناشنوایی راننده مینی بوس، سکوت موقر زیب گولا و غیبت نایب، همه و همه جوری آن تو توجیه می شد.
خواندن نوشته ها کار سختی بود. مخصوصا برای بچه ای که سواد خواندن نداشت. هر چند رشد لجام گسیخته، بسیاری از کلمات را خیلی پیش از دبستان برایم آشنا کرده بود، اما کافی نبود. کلمات واضحی که پیش تر ها روی غشا نازکی انگار، با آب پیاز روی قرنیه چشمم نوشته شده بود، روز به روز محو تر می شد. از روز اول مدرسه شروع به کمرنگ شدن کردند و زمانی که خواندن تمام حروف را یاد گرفته بودم ومهمتر از آن، زمانی که در پی یافتن پاسخی آنها را کندوکاو می کردم، کاملا ناخوانا شدند. بعدها حتی وجودشان را نیزفراموش کردم. شاید اگر شامیل آنها را نمی دید، دیگر هیچ وقت به یاد باران واژه های نا مفهوم نمی افتادم.
ادامه دارد....


 

|

.......................................................................................