٭ (4)
ادامه
چند روز بعد از مرگ دکتر، سر و کله سگ سفید پیدا شد. یک توله دراز و پاکوتاه. گاهی فکر می کنم ترس من از سگ، ترسی که انگار هیچ حد و نهایتی نداشت، از آنجا آغاز شد. کله اش مرا یاد نقش دیوار مقبره فرعون می انداخت. انگار یکی از همان موجوداتی بود که مردگان را به وادی مرگ بدرقه می کرد. دکتر فیض فرعون نبود. هیچ دلیلی هم نداشت که بخواهد از سرزمین مرده ها برگردد چون هیچ وقت درست و حسابی به آنجا نرفته بود. اما احتمالش بود که سگ را خانم فیض برای همین آورده باشد. مملی که اینطور فکر می کرد. ماهی چشم تلسکوپی حوضشان به اندازه ای عجیب و غریب بود که حرفها و داستانهایش را همیشه باور می کردیم. توی زیرزمین خانه شان، که ما هیچ وقت جرات نکردیم حتی پایمان را تویش بگذاریم، پر از جن بود. هوا که تاریک می شد پشت شمشادهایشان می نشستیم و داستانهایش مو بر تنمان سیخ می کرد. مورد دکتر فیض یکی از آنها بود.
عصرها خانم فیض سگ را بر می داشت و از خانه بیرون می زد. سگ با صدای زیری مدام پارس می کرد و تفریحش این بود که دنبال دوچرخه ها بدود. این کارها توی محل ما سابقه نداشت. منظورم نگه داشتن سگ توی خانه بود. بزرگترها مدام غر و غر می کردند. خوب نبود آدم تا شوهرش می میرد یک سگ بردارد بیاورد خانه. اما من فقط می ترسیدم. زن دکتر به مادرم گفته بود سگ جای دخترش است. مادرم می گفت: پیرزن بیچاره دیوانه شده و من تعجب می کردم که چرا بزرگترها چیزهای بدیهی را آنقدر دیر می فهمند.
دکتر همیشه چند قدم عقب تر از زنش راه می رفت. انگار زنش با طناب یا چیزی شبیه قلاده ای نامرئی می کشیدش. بدجوری از او می ترسید. همه از آن زن می ترسیدیم. اخمو بود و هیچ وقت جواب سلاممان را نمی داد. توپ هایمان هم اگر می افتاد توی خانه، پس نمی داد. باید صبر می کردیم که دکتر از داروخانه برگردد. بعد از اینکه دکتر مرد، توپهامان همیشه سوراخهای ریزی بر می داشت. مگر دکتر سر بزنگاه بر می گشت و سگ را دک می کرد. وقتی که دکتر می آمد، سگ هم ناپدید می شد. معلوم نبود کجا قایم می شود. ما فکر می کردیم زن دکتر او را با وردی تبدیل به سگ کرده است و شبها دوباره به حال اول برش می گرداند. از آن جادوگر همه چیز بر می آمد. نایب می گفت توی آن خانه همه مرده اند. حتی زن دکتر. ما می دانستیم که دکتر مرده. اما مرگش فرقی به حال ما نمی کرد. چیزی که نگران کننده بود مردن زنش بود. موجودی که زنده اش انقدر مهیب بود معلوم نبود بعد از مرگ چه هیولایی می شد. با این حال انگار هیچ کدام از اینها خاطر بزرگترها را مشوش نمی کرد. ذهن همه شان دنبال سگ بود.
دکتر علاقه ای به ما نداشت اما طبیعت حرف شنوایش باعث می شد کاری که از او می خواستیم انجام دهد. ما هم آن جثه چاق و کوتاه را که نقطه مقابل سگ لاغر و کشیده بود، به عنوان یک همسایه پیر و محترم پذیرفتیم. پیرمردی که هر روز عصر با کلاه شاپوی رنگ و رو رفته و کت شلوار ماشی رنگش، از نبش کوچه ظاهر می شد و باعث می شد تجسد سگی اش دست از آزار ما بردارد. مزاحمتهای سگ کاری کرد که آرزوی دیدن دکتر را می کردیم. دکتر که از سر کوچه می آمد دیگر نه خبری از سگ بود و نه از زن. آرام داخل خانه می شد و بعد ما زنگ می زدیم و دستی که معلوم نبود متعلق به چه کسی است توپ را از بالای دیوار توی کوچه پرتاب می کرد. سگ هم هرجایی که بود صدایش قطع می شد. سگی که دندانهایش شبیه دندانهای بختیار بود.
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 3:12 PM;
توسطSoroush