توت مجنونتوت مجنون

 




 

 


آرشيو

فرستادن نظرات


 

 

[Powered by Blogger]

 

 

 

 

Tuesday, June 01, 2004

٭

ادامه...
(8)

آنروزها فکر مي کردم مجنون اسم واقعي اش مجنون است. همانطور که اسم واقعي بختيار، بختيار بود. نمي فهميدم که چرا اسم آدمي را بايد بگذارند ديوانه و بچه اي که مادر ندارد چطور ميتواند خوشبخت شود. بچه اي که بعد از دعوايي که با نايب کرد ديگر با ما بازي نکرد. يکي دو سال بعد هم از کوچه ما اسباب کشيدند و رفتند و من هميشه فکر مي کردم که موقعي که مادرش تير خورده کمر او شکسته.
من عاشق زيب گولا نشده بودم. چون باز هم نايب زودتر از من اينکار را کرد. همانطور که زودتر از من ديوار را بالا مي رفت. اما اين بار من دنبالش از همان ديوار بالا نرفتم. از ديوار حياط خودمان بالا رفتم. درخت توت هم مثل من عاشق بود. اما نه عاشق زيب گولا. دخترک آنقدر چشمهاي درشتش سياه بود که خال روي گونه اش دو برابر به چشم می آمد. من فکر مي کردم که توت هنوز عاشق ليلي باشد. من هم عاشق ليلي شدم. هر چند نمي دانستم کار درستي است که دو نفر عاشق يک نفر بشوند يا نه. توي دايره المعارف من زيب گولا خود کلمه عشق بود. زيب گولا خطرناک بود. عشق هم خطرناک بود. هر دوشان همه چيز آدم را مي گرفتند. زيب گولا، نايب و خانه آفريقايي را گرفته بود و عشق خيلي چيزهاي ديگر را. عقل قيس يکي از آنها بود.
نامش قيس بود. معلم فارسي اسمش را سر کلاس گفت. من قيسي خيلي دوست داشتم ولي از اينکه نام مجنون، مجنون نبوده دلم رنجيد. از چيزهاي قلابي بدم مي آمد. به اسم بختيار هم شک کردم. همانطور که به خوشبختي اش شک داشتم. شکم وقتي بيشتر شد که فهميدم اسم واقعي يکي ديگر از کردهاي محل هم بختيار است. آن هم پسري که ما هِرِش صدايش مي کرديم. اول راهنمایی بودم. جوگ فاوست گوته را هم تمام کرده بود و شاميل هيچ چيزي از گذشته تعريف نکرده است. شايد در گذشته اش چيزهايي نامفهوم تر از توت مجنون باشد. چند سال بعدش هنوز هم تلفظ صحيح فاوست را بلد نبودم. آن را با کسر واو مي خواندم و تا سالها نمي دانستم کردها چرا آنقدر نام بچه هاشان را بختيار مي گذارند. انگار نه انگار که نامها، آن چيزهايي است که بيشتر از همه آرزو داشته ايم.
معلم فارسی مان آدم عجیبی بود. حرفه و فن هم درس میداد. مشاور مدرسه هم بود. هر کاری که از نظر مدیر بی اهمیت بود به آقای تاریخی می سپردند. اولین روز کلاس حرفه، وسط کلاس ایستاد، کمر شلوارش را بالا کشید و پرسید:
- کدومتون از همه قوی تره؟
بچه ها همگی فریاد زدند سیاوش کاووسی.
- کجاس؟
کاووسی بلند شد و ایستاد. قدش بلند بود و جوری سرخ شده بود که کله گرد تراشیده اش مرا یاد گوجه فرنگی های آخر تابستان می انداخت. آقای تاریخی به کاووسی اشاره کرد و کاووسی با گردن خمیده نزدیک شد. یک قدمی آقای تاریخی که رسید صدای مهیبی توی کلاس پیچید. انگار همه را برق گرفته بود. دست های سنگین و کشیده آقای تاریخی با چنان شدتی پشت سر هم توی سر و صورت کاووسی می خورد که نفس همه بند آمده بود. کاووسی حتی فرصت نکرد دستش را برای دفاع بلند کند. سرش با هر ضربه معلم به سویی می رفت و تمام سر و کله اش سرخ سرخ شده بود. اینبار نه از خجالت.
آقای تاریخی بعد از کشیده هایی که نثار سیاوش کرد هلش داد که برود بشیند و رو به ما گفت: این هم قلدرترینتون. اگر جرات دارید سر کلاس من خوشمزگی کنید. بعد بیست صفحه از کتاب را داد یکی از بچه ها از رو خواند و کلاس که تمام شد. وسط کلاس ایستاد. پاهایش را از هم باز کرد و گفت: "برای هفته دیگه یک بار از روی این بیست صفحه می نویسید. همه شکلها رو هم بکشید." کاووسی تمام ساعت کلاس سرش را روی میز گذاشته بود و گریه می کرد. آن وقتها هنوز چیزی از سوگ سیاوش نمی دانستم. به هر حال هیچ کس هم برای سیاوش کلاس ما سوگواری نکرد. وانگهی آقای تاریخی هم که سر سیاوش را نبریده بود!
من و نایب یک هفته بعد از آن مدرسه رفتیم و دیگر نه اسمی از تاریخی شنیدیم و نه از کاووسی. هیچ وقت هم از روی کتاب ننوشتیم. آنروزها برای اولین بار فهمیدم که دشمن بالقوه را قبل از اینکه به فعلیت برسد نابود می کنند. آقای تاریخی توی آن هفته غیر از زهر چشم گرفتن از ما، اسم مجنون را هم یادمان داد.

ادامه دارد...


 

|

.......................................................................................