توت مجنونتوت مجنون

 




 

 


آرشيو

فرستادن نظرات


 

 

[Powered by Blogger]

 

 

 

 

Wednesday, May 26, 2004

٭

(7)
ادامه...


بيد بار نمي دهد. سايه اش آبشار مي شود روي زمين، ولي ميوه اي ندارد. توي محل ما بيد نبود. نايب مي گفت توي خانه دکتر فيض يکي هست اما من نديده بودم. از سگ مي ترسيدم. به هر حال ندیدن، بر خلاف آنچه یاد بچه ها می دادند، دلیل بر نبودن نیست. توت سفيد هم يکي بيشتر نبود. توي پياده رو بود. کنار ديوار یکی از خانه هاي جنوبي. از روي شاخه هايش مي شد رفت بالاي پشت بام. اين خاصيتش را بيشتر از ميوهاي لهيده اش دوست داشتم. شاتوت هم فقط توي حياط خانه مملي بود. مملي اينها توي استخرشان ماهي هاي قرمز داشتند و يک ماهي سياه چشم تلسکوپي. ماهی چشمهایش ورقلمبیده بود و سه دم ابریشمین داشت. حياطشان از سايه انبوه درختها تاريک بود و ماهي چشم تلسکوپي آنقدر جذاب بود که ما سراغ شاتوتها نمي رفتيم. خانه مملي هم کم رفته بودم. از من بزرگتر بود و يک خواهر داشت که هميشه روسري مي زد. توت مجنون هم فقط ما داشتيم. توي محل ما از هر چيزي فقط يکي بود. بيد، توت سفيد، شاتوت، توت مجنون، نايب، ماهي چشم تلسکوپي، زيب گولا و بختيار.
من فکر مي کردم توت مجنون پيوندي باشد. فکر مي کردم بابا توت را با بيد پيوند زده. خيلي چيزها را پيوند مي زد. صفت مجنون را هم هنوز نمي دانستم از کجا آمده. فکر مي کردم اسمي باشد که پدر به درخت داده است. هيچ کس ديگري اين اسم را نشنيده بود. مجنون يعني ديوانه. اين را پدر گفته بود. همان روزي که گفت بختيار يعني خوشبخت و من پاک گيج شدم. داستان ليلي و مجنون را هم همان روز برايم تعريف کرد و من هر چقدر سعي کردم هم نفهميدم آن مرد عرب چه ربطي با درخت بيد يا توت خانه ما دارد. اما اسم ليلي هميشه يادم ماند. ليلي خوشگل نبود. زيب گولا هم نبود. شايد ليلي هم خالي گوشه لبش داشته باشد.
من از خال بدم مي آمد. دوست داشتم سفيدي پاک پاک باشد. بعدها فهميدم که به اينطور آدمها مي گويند ايده آليست. چيزهاي ديگري هم فهميدم. مثل اين نکته که اکثر مردم دوست دارند روي صفحه سفيد سفيد، حتما نقطه سياهي باشد و اينکه به اين آدمها مي گويند واقع گرا. من آنوقتها نفهميدم چرا مجنون عاشق دختر زشتي شده است. بعدها هم نفهميدم. ولي مي دانستم دليلش اين نبوده که ليلي با او لي لي باز نکرده است. دليلش هر چه که بوده من سر در نياوردم. به هر حال یکروز شاميل گفت: آدم هميشه دلايل را فراموش مي کند. فکر کنم اين جمله را توي کتابي خوانده بود. پس شاميل هم چيزهايي مي خواند! هر چند من هنوز هم فکر مي کنم نيازي به اين کار نداشت.

ادامه دارد....


 

|

.......................................................................................