٭ ادامه...
(9)
توي خانه ما کتاب زيادي نبود. فکر مي کردم توي جنگ از بين رفته باشند. من عاشق کتاب خواندن بودم اما نمي دانستم چه چيزهايي بايد بخوانم يا از کجا بايد بياورم. جوگ کتاب زياد داشت اما چيزهايي مي خواند که نمي بايست. فقط جنون خواندن داشت. هيچ کس نمي دانست بچه هاي سن ما چه چيزي بايد بخوانند. توي مدرسه جديد هم کسي خبر نداشت. آقاي مدير از کتاب خواندن بدش مي آمد. به نظرش اتلاف وقت مي آمد. هر کاري غير از درس خواندن از نظرش وقت تلف کردن بود. توي کتابخانه کوچک مدرسه فقط کتابهاي آيزاک آسيموف و مجله دانستنيها داشتيم.
مدرسه ما هم مثل همه مدرسه ها آموزش فله اي مي داد. نظام آموزشي با گله داري فرق چنداني نمي کرد. آقاي مدير چوپان بود. آقاي ناظم سگ گله. بچه ها هم از دم بز و گوسفند بودند. من و نايب هم که هميشه بز گر بوديم.
وقتي گوسفندي مي خواهد از گله جدا شود. وقتي گل برگهاي شبدري وحشي تحريکش مي کند يا دلش مي خواهد سر در پي پروانه آبي کوچکي رمه را رها کند و از روي جوي آب بپرد، آن وقت است که چوپان برمي آشوبد. سنگي مي اندازد، هشي مي کشد و با چرخاندن چوب دستش سعي مي کند بره را برگرداند. سگ را هم با سوتي خبر مي کند که راه بره بازيگوش را بگيرد. سگ بين بره و پروانه آبي مي ايستد و پارس مي کند. بره ها از صداي سگ مي ترسند. سگهاي چوپان با سگ زن دکتر فيض خيلي فرق مي کنند. در هر حال پروانه مي رود، بره سودايش را رها مي کند و دلشکسته باز مي گردد و سگ براي صاحبش دم تکان مي دهد و چوپان به خود مي بالد. چرخه اي که هميشه ادامه دارد تا اينکه بره ها و بزغاله ها تبديل به گوسفند ها و بزهاي بالغي مي شوند و ديگر خودشان جلوي بچه هاشان را مي گيرند که سر در پي بازي نگذارند. آنقدر بزرگ مي شوند که روزي چوپان آنها را به يکي از قصابي ها مي فروشد.
تربيت گله هميشه اينگونه است. مدير مي خواهد رمه را از شر گرگ حفظ کند. گرگي که اگر هم وجود داشته باشد باز هم خطر آرواره هايش بيشتر از چاقوي قصابي چوپان نيست. من بره نبودم. خودم را گوزن سفيدي با شاخهاي پيچ پيچ بلند مي ديدم. براي مدير همه گوسفند بودند.
اعتراضهاي يک بچه مدرسه اي هر قدر هم که خنده و پوزخند اوليا مدرسه را در پي داشته باشد باز هم احساس خطر را در آنها ايجاد مي کند. آقاي مديري هر بار که مرا مي ديد با پوزخند مي گفت ديگه چي شده؟ شکايتهاي مرا مي شنيد بعد حرفهاي تکراري و بي ربط هميشگي را تحويلم مي داد و مرا با خنده از دفتر بيرون مي کرد. حرفهايي که هيچ جايي براي اعتراض باقي نمي گذاشت چرا که مثل همه چيزهاي اين دنيا جعلي بود. آقاي مديري قلابي بود. استدلالهايش هم قلابي بود و من که احساس مي کردم خواسته هايم به سد عظيم دروغ خورده دست از پا درازتر باز مي گشتم. آقاي مديري مي خنديد اما ته دلش آنقدر کفري بود که دلش مي خواست اين موجود ناسازگار را با اردنگي از مدرسه بيرون بياندازد. با همه لبخندهايش کينه ام را به دل گرفته بود. هر بار که مي خواست درباره مساله اي حرف بزند به هر بهانه اي حرفهاي مرا به مسخره مي گرفت. آنها را با لحن جعلي و گاه با کلمات جعلي تکرار مي کرد و بچه ها را به خنده هاي قلابي وا مي داشت.
من دلم مي خواست کتابخانه مدرسه تويش پر از کتاب باشد. حتي پيشنهاد کردم که کتابهايم را به مدرسه هديه کنم. فکر مي کردم اگر همه همين کار را مي کردند کتابخانه پر از کتابهاي رنگ رنگ مي شد. غافل از اينکه هيچ کدام از بچه ها توي خانه هايشان کتاب غير درسي نداشتند.
به نظر آقاي مديري کتاب خواندن جلوي درس خواندن ما را مي گرفت. آخرش هم آنقدر به تنگ آمد که کتاب زندگي دايناسورها را از توي قفسه کتابخانه برداشت نشانم داد و گفت:
- اينو خوندي؟
- نه آقا!
- هر وقت همه کتابهاي اينجا رو خوندي بيا ما کتاب جديد مي خريم!
- ولي آخه اقا اين کتابها....
صبر نکرد حرفم تمام شود. سرش را پايين انداخت و در حاليکه پره هاي بيني اش را باد مي کرد و دستهاي درشتش را توي هوا به شکل تهديد آميزي تکان مي داد از کتابخانه بيرون رفت. دستهايي که مرا ياد آقاي تاريخي مي انداخت.
اين تنها کتابي بود که من از آن کتابخانه گرفتم. از دايناسورها بدم نمي آمد. احساس مي کردم همه چيزهاي دنيا يا منقرض شده اند يا خواهند شد. دلم مي خواست درمورد چيزهايي که ديگر وجود ندارند بخوانم. دلم مي خواست آقاي مدير و ناظمها هم همه با هم منقرض شوند و استخوانهايشان را توي موزه ها بگذارند. هرچند براي انقراض بعضي از چيزها اتفاقاتي قدرتمند تر از عصر يخبندان لازم است. ما توي عصر يخبنداني زندگي مي کرديم که خودش اين دايناسورهاي مدرن را توليد کرده بود. وقتي داستان دايناسورهاي مدير را براي شاميل تعريف کردم از خنده کبود شده بود. مخصوصا که آقاي مدير دراز و ديلاق بود.
مدرسه هاي ما براي ياد دادن ساخته نشده بود. شاميل مي گفت آنها را براي از ياد بردن ساخته اند. از ياد بردن تمام چيزهايي که ارزشي به زنده بودن مي داد. تا وقتي که جنگ بود تنها چيزي که ارزش داشت مرگ بود نه زندگي. توي مدرسه ها بهترين راه مردن را نشانمان مي دادند. بعدش هم که جنگ تمام شد تنها سعي داشتند راه زنده ماندن را يادمان دهند. گرچه من آنروزها فرق بين زنده ماني و زندگاني را نمي دانستم اما خاري گوشه دلم مي خليد که آزارم مي داد. مي دانستم که چيز ديگري بايد وجود داشته باشد. ميوه ممنوعي که پدر هم درباره اش حرف نمي زد.
آقاي مديري هر روز سر صف هاي بي معني نگاهمان مي داشت و بالاي منبر مي رفت. عاشق سخنراني هاي تکراري بود.
- شما بايد باعث سربلندي مملکت تون باشيد. وقتتون رو مثل بعضي ها سر چيزهاي پوچ و بي فايده تلف نکنيد. شما وظيفه اي به جز درس خوندن نداريد. بعضي هاتون ممکنه فکر کنيد که خيلي با بقيه فرق داريد و خيلي مي فهميد و بايد همه بر وفق مراد شما رفتار کنند. ولي اينو بدونيد که شما هيچ برتري ...
هميشه هم توي حرفهايش به عناصر اغتشاش طلب مدرسه که همه مي دانستند من ونايب هستيم چيزي مي پراند. حرفهايش آنقدر تلخ بود که چوب و فلک آقاي ساکتپور معلم دبستانمان در مقابلش نوازش بود. ما مثل درختاني مي مانديم که ريشه هايشان را بريده باشند و تنه را در مقوي ترين خاکها و درون گلخانه بپرورانند. ما آدمهاي قلمه اي بوديم. آدمهاي پيوندي. ريشه اي نداشتيم. ريشه را با تبر مي زدند. براي من که پاجوش توت مجنون بودم هميشه برق تيشه هاي باغبان مدرسه مثل تهديدي بالاي سرم بود.
آقاي مديري شيفته علم بود. بيشتر اينطور وانمود مي کرد. علم هم از نظرش فقط رياضي و علوم بود. ريشوي قد بلندي بود. شايد هم در مقابل ما قد بلند محسوب مي شد. به هر حال آدمها هر چيزي را با خودشان مي سنجند. وقتي ريشهايش را کوتاه مي کرد انگار مزاجش هم به هم ميريخت. عصبي و پاچه گير مي شد. فرداي روزي که سلماني مي رفت آنقدر سگ بود که هيچ کس نزديکش نمي شد. پره هاي دماغش را مدام باد مي کرد و با چشمهايي که هيچگاه با من مهربان نشد همه را توي حياط زير نظر داشت.
زنگهاي تفريح، گرگم به هوا و استپ آزاد ممنوع بود. ممنوعيت نوشته شده اي نبود. حتي قانون رک و راستي هم نبود که زير پا گذاشتنش به آدم حس خوبي بدهد. به طور ضمني قدغن بود. من و نايب که باني بازيهاي رنگ رنگ بوديم به نظر آقاي مدير ياغي و اصلاح ناپذير مي آمديم. مي آمد توي حياط نگاهي مي انداخت و سرش را به علامت افسوس تکان مي داد. آمدنش کافي بود تا بازي تعطيل شود. هميشه کساني بودند که دم بجنبانند و بازي را ترک کنند. آخرش هم فقط من و نايب مي مانديم. آنروزي که کتاب آواي وحش را توي حياط مدرسه دستم ديد خشکش زد. با نگراني به بچه هايي که دور برم بودند نگاه کرد. انگار هر آن امکان دارد که آنها را آلوده کنم. خشمگين از غيضي که سعي مي کرد فرو بخورد ولي جوري که کسي متوجه نشود اشاره کرد:
- بيا توي دفتر
توي دفتر همه معلمها چپ چپ نگاهم مي کردند. کتاب را از روي ميز برداشت نشانم داد و با بي قيدي روي ميز انداخت. از بالاي عينکش نگاهم کرد و با لهجه اي، که حتي توي آن حالت ترس هم به خنده مي انداختم، پرسيد:
- اين چيه؟
هيچ وقت اسمم را ياد نمي گرفت. عادت داشت همه را به اسم کوچک صدا کند. اما اسم من خاطرش نمي ماند. عارش هم مي آمد که فاميلم را صدا کند. دلش مي خواست اصلا وجود نداشتم.
- کتابه آقا!
- ما توي اين مدرسه داريم روي شما سرمايه گذاري مي کنيم اونوقت وقتتو پاي اين مزخرفات تلف مي کني؟
- ولي آخه آقا کتاب خوبيه.
عاشق ماجراجويي بودم. عاشق تجربه هاي جديد. هرچقدر سخت تر و خطرناکتر بود بيشتر جذبم مي کرد. به مدير گفته بودم که کتاب خوبيست اما مي دانستم که دروغ مي گويم. براي مدير هم که همه کتابها بد بودند. بوگ آواي وحش دلم را به لرزه مي انداخت. آنهم نه به اين خاطر که وفادار و شکست ناپذير بود. بلکه نامش مرا ياد کتاب بوگ ژارگال مي انداخت. کتابي که هنوز هم يادم نمي آيد که واقعا خواندمش يا جايي از توهماتم سر بيرون کشيده است. سگ سورتمه هم نام قهرمان بوگ ژارگال بود. بوگ ژارگال هم داستان عشقي ناکام بود که فقط دردم مي آورد. هيچ حس ديگري درباره اش نداشتم. اگر آقاي مدير به حرفهايم توجه مي کرد هم نمي فهميد که دروغ مي گويم. هيچکدامشان داستان بوگ ژارگال و ماري زيبا را نشنيده بودند.
- من جلوي اون بازي بي محتوا رو گرفتم که زنگ هاي تفريح وقت ديگران رو تلف نکني. حالا نشستي کتاب مي خوني وقت خودت رو تلف مي کني؟
احساس گناه مي کردم. هيچ کدام از بچه ها کتاب نمي خواندند. هيچ کدام هم هر روز به بهانه اي توي دفتر بازخواست نمي شدند. چرا من بايد فرق مي کردم. همه آرزو مي کردند توي مدرسه ما درس بخوانند.
من بايد افتخار مي کردم که توي امتحان ورودي قبول شده بودم و الان به جاي رونويسي از کتاب حرفه، توي مدرسه جديدم با عزت و احترام جوري برنامه ريزي شده بودم که توي همه درسها از بقيه مدرسه ها جلوتر باشم.
اين جملات آخر را ناظم مدرسه گفت. به جز آن اظهار نظر مسخره درباره رونويسي کتاب حرفه که از ذهن خودم گذشته بود. ناظم عاشق گزاره هاي متظاهرانه اي بود که مدير را خوشحال مي کرد. احساس مي کردم هر آن امکان دارد معلمها هم به کمکشان بيايند و سرکوفتم کنند. بوگ از توي کتاب بيروي آمده بود و دور تا دورش را گرگها گرفته بودند. دلم مي خواست سورتمه سنگين را از يخ بيرون بکشم و فرار کنم. من بچه شري نبودم. اما هميشه انگار خلاف جريان آب شنا مي کردم. توي مدرسه ها دوست داشتند همه بچه ها شبيه هم باشند. اما کسي که با درخت توت مجنون حرف بزند نمي تواند شبيه بقيه باشد....
ادامه دارد....
نوشته شده در ساعت 4:20 AM;
توسطSoroush
٭ ادامه...
(8)
آنروزها فکر مي کردم مجنون اسم واقعي اش مجنون است. همانطور که اسم واقعي بختيار، بختيار بود. نمي فهميدم که چرا اسم آدمي را بايد بگذارند ديوانه و بچه اي که مادر ندارد چطور ميتواند خوشبخت شود. بچه اي که بعد از دعوايي که با نايب کرد ديگر با ما بازي نکرد. يکي دو سال بعد هم از کوچه ما اسباب کشيدند و رفتند و من هميشه فکر مي کردم که موقعي که مادرش تير خورده کمر او شکسته.
من عاشق زيب گولا نشده بودم. چون باز هم نايب زودتر از من اينکار را کرد. همانطور که زودتر از من ديوار را بالا مي رفت. اما اين بار من دنبالش از همان ديوار بالا نرفتم. از ديوار حياط خودمان بالا رفتم. درخت توت هم مثل من عاشق بود. اما نه عاشق زيب گولا. دخترک آنقدر چشمهاي درشتش سياه بود که خال روي گونه اش دو برابر به چشم می آمد. من فکر مي کردم که توت هنوز عاشق ليلي باشد. من هم عاشق ليلي شدم. هر چند نمي دانستم کار درستي است که دو نفر عاشق يک نفر بشوند يا نه. توي دايره المعارف من زيب گولا خود کلمه عشق بود. زيب گولا خطرناک بود. عشق هم خطرناک بود. هر دوشان همه چيز آدم را مي گرفتند. زيب گولا، نايب و خانه آفريقايي را گرفته بود و عشق خيلي چيزهاي ديگر را. عقل قيس يکي از آنها بود.
نامش قيس بود. معلم فارسي اسمش را سر کلاس گفت. من قيسي خيلي دوست داشتم ولي از اينکه نام مجنون، مجنون نبوده دلم رنجيد. از چيزهاي قلابي بدم مي آمد. به اسم بختيار هم شک کردم. همانطور که به خوشبختي اش شک داشتم. شکم وقتي بيشتر شد که فهميدم اسم واقعي يکي ديگر از کردهاي محل هم بختيار است. آن هم پسري که ما هِرِش صدايش مي کرديم. اول راهنمایی بودم. جوگ فاوست گوته را هم تمام کرده بود و شاميل هيچ چيزي از گذشته تعريف نکرده است. شايد در گذشته اش چيزهايي نامفهوم تر از توت مجنون باشد. چند سال بعدش هنوز هم تلفظ صحيح فاوست را بلد نبودم. آن را با کسر واو مي خواندم و تا سالها نمي دانستم کردها چرا آنقدر نام بچه هاشان را بختيار مي گذارند. انگار نه انگار که نامها، آن چيزهايي است که بيشتر از همه آرزو داشته ايم.
معلم فارسی مان آدم عجیبی بود. حرفه و فن هم درس میداد. مشاور مدرسه هم بود. هر کاری که از نظر مدیر بی اهمیت بود به آقای تاریخی می سپردند. اولین روز کلاس حرفه، وسط کلاس ایستاد، کمر شلوارش را بالا کشید و پرسید:
- کدومتون از همه قوی تره؟
بچه ها همگی فریاد زدند سیاوش کاووسی.
- کجاس؟
کاووسی بلند شد و ایستاد. قدش بلند بود و جوری سرخ شده بود که کله گرد تراشیده اش مرا یاد گوجه فرنگی های آخر تابستان می انداخت. آقای تاریخی به کاووسی اشاره کرد و کاووسی با گردن خمیده نزدیک شد. یک قدمی آقای تاریخی که رسید صدای مهیبی توی کلاس پیچید. انگار همه را برق گرفته بود. دست های سنگین و کشیده آقای تاریخی با چنان شدتی پشت سر هم توی سر و صورت کاووسی می خورد که نفس همه بند آمده بود. کاووسی حتی فرصت نکرد دستش را برای دفاع بلند کند. سرش با هر ضربه معلم به سویی می رفت و تمام سر و کله اش سرخ سرخ شده بود. اینبار نه از خجالت.
آقای تاریخی بعد از کشیده هایی که نثار سیاوش کرد هلش داد که برود بشیند و رو به ما گفت: این هم قلدرترینتون. اگر جرات دارید سر کلاس من خوشمزگی کنید. بعد بیست صفحه از کتاب را داد یکی از بچه ها از رو خواند و کلاس که تمام شد. وسط کلاس ایستاد. پاهایش را از هم باز کرد و گفت: "برای هفته دیگه یک بار از روی این بیست صفحه می نویسید. همه شکلها رو هم بکشید." کاووسی تمام ساعت کلاس سرش را روی میز گذاشته بود و گریه می کرد. آن وقتها هنوز چیزی از سوگ سیاوش نمی دانستم. به هر حال هیچ کس هم برای سیاوش کلاس ما سوگواری نکرد. وانگهی آقای تاریخی هم که سر سیاوش را نبریده بود!
من و نایب یک هفته بعد از آن مدرسه رفتیم و دیگر نه اسمی از تاریخی شنیدیم و نه از کاووسی. هیچ وقت هم از روی کتاب ننوشتیم. آنروزها برای اولین بار فهمیدم که دشمن بالقوه را قبل از اینکه به فعلیت برسد نابود می کنند. آقای تاریخی توی آن هفته غیر از زهر چشم گرفتن از ما، اسم مجنون را هم یادمان داد.
ادامه دارد...
نوشته شده در ساعت 12:56 PM;
توسطSoroush